عشق و عاشقی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 9:42 عصر نوشته شده است.
¤ وقتی که میخندی...¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 9:26 عصر نوشته شده است.
¤ اگر...اگر گل بودم یک غنچه ی زیبا از وجودم را می چیدم و به تو هدیه میدادم .
اگر پرنده بودم تو را بر بال خود می نشاندم وبه شهرزیبای خاطرها می بردم .
اگر دریا بودم تو را به آخرین نقطه اقیانوس عشق میبردم.
و اگر باران بودم آنقدر میباریدم که آب بی وفایی را از دلت بیرون میکردم.
امـــا افسوس نه گلم ،نه پرنده، نه دریا ، نه باران، فقط میدانم عاشقم ، عاشق .
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 9:24 عصر نوشته شده است.
¤ عشق...عشق چیست: عشق برگ لطیفی است که تنها دستان من و تو می تونه اون رو لمس کنه!
از دریا پرسیدند: عشق چیست؟ گ گفت:خشکیدن! خشکیشکیدن!
از گل پرسیدند: عشق چیست؟ گفت: پرپرشدن!: پرپر شدن!
از زمین پرسیدند: عشق چیست؟ گفت:لرزیدن!
از آسمان پرسیدند: عشق چیست؟ گفت : باریدن!
از کوه پرسیدند: عشق چیست؟ گفت : آتشفشان!
از انسان پرسیدند: عشق چیست؟ ...
ناگهان ندائی از درونش گفت : ((جدائی...))!!!
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:19 عصر نوشته شده است.
¤ برای عاشقان دل شکسته شکست خوردگان عشقی...پرنده ای را که دوست داری رهایش کن ، اگر عاشق باشه برمیگرده ، وگرنه هیچوقت عاشقت نبوده ....
...پرندهً من هیچوقت برنگشت
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:18 عصر نوشته شده است.
¤ اگر...اگر بگریم گویند که عاشق است
اگر بخندم گویند که دیوانه است
پس می گریم و می خندم
که بگویند یک عاشق دیوانه است
تقدیم به آنکه عاشق دیوانه ام
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:18 عصر نوشته شده است.
¤ من...من از نهایت شب حرف میزنم
من از انتهای تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم
به خانه من اگر آمدی ای مهربان برای من
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:17 عصر نوشته شده است.
¤ کاش...کاش می فهمیدی
در خزانی که ازین دشت گذشت
سبزه ها باز چرا زرد شدند
خیل خاکستری لکلک ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا کجاهای کجا کوچیده ست
کاش می فهمیدی
زندگی محبس بی دیواری ست
و تو محکوم به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلی ست
که درون رگ قانون جاری است
کاش می فهمیدی
دوستی آش دهن سوزی نیست
عشق بازار متاع جنسی ست
آرزو گور جوانمردان
مرده از زنده
همیشه
هرآن
در جهان بیشتر است
کاش می فهمیدی
چیزهایی ست که باید تو بفهمی ، اما
بهتر آن است کمی گریه کنم
کاش می فهمیدی
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:16 عصر نوشته شده است.
¤ مشت...پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم آ ی....
با شما هستم آی...
این درها را باز کنید
می خواهم فریاد بلندی بکشم
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:14 عصر نوشته شده است.
¤ شهر خاموش...یییی شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبح دم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههء اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ء تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش و شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموشند
نعره و عربده ء باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای شرر این شب تارانت کو ؟
¤ نویسنده: جواد دادجوی
متن زیر در تاریخ86/2/7، ساعت: 7:7 عصر نوشته شده است.
¤ گاه...
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید ؟
ان زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی
روی تورا - کاشکی میدیم -
شانه بالا زدنت را
- بی قید -
و تکان دادن دستت که :
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را :
- که عجب ... عاقبت مرد ؟ ... افسوس -
کاشکی میدیدم !
¤ نویسنده: جواد دادجوی
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
RSS
کل بازدیدها: 4805
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
درباره خودم
![]() جواد دادجوی
عاشق غم |
لینک به وبلاگ
|
ْآرشیو یادداشت ها
اشتراک در خبرنامه